درد های من جامه نیستند تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند تا ز نای جان برآورم
درد های من نهفتنی است....
درد های من نگفتنی است...
درد های من گرچه مثل درد های مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
رنگ روی آستینشان
مردمی که جلد کهنه ی شناسنامه هایشان درد می کند.
من ولی...تمام استخوانه بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم درد می کند.
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من درد می کند.
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام زخم خورده است.
اولین قلم حرف حرف درد را رو دلم نوشته است.
دست سرنوشت خون درد را با گلم سرشته است.
پس چگونه من سرنوشت خویش را رها کنم؟
درد رنگ و بوی غنچه ی دل است.
پس چگونه من رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به تو جدا کنم؟
درد حرف نیست.
نام دیگرمن است.
پس چگونه من خویش را صدا کنم؟
نظرات شما عزیزان: