دوشینه فتادم به رهت مست و خراب
از نشئه ی تو گشتم نه از باده ی ناب
فهمیدی که عاشقم ولی میگفتی
کین کیست؟ کجاییست؟ چرا خورده شراب؟

خدایا یک روز که آفتاب میتابد حکایت آن همه شب بارانی از یاد میرود...
این است حکایت آدم ها...

من تو را دوست دارم و تو دیگری را...
و دیگری...دیگری را...و در این میان همه تنهاییم...

شاید برایت عجیب باشد این همه آرامش! خودمانی میگویم به آخر که برسی فقط نگاه میکنی...

دل این کلمه ی بی نقطه گاهی برایت تنگ میشود تا حد یک نقطه!!!

نظرات شما عزیزان: