نگه دگر به سوی من چه میکنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو...برو...به سوی او مرا چه غم؟
توآفتابی او زمین من آسمان
برو بتاب زانکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ی ستارگان
برو بتاب زانکه گریه میکند
در این میانه قلب من به حال او
کمال عشق باشد این گذشت ها
دل تو مال من تن تو مال او
تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من
اگر به سویت اینچنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوش تر از خیال تو
کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت و وصال او
گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو مان و عشق بی زوال او...
نظرات شما عزیزان: