لبخندش را تقسیم کرد خنده اش به من رسید لب هایش به دیگری...

دلم میخواهد بخوابم!
مثل ماهی حوضمان که چند روزیست روی آب خوابیده...

گفتی که:چو خورشید زنم سوی تو پر. چون ماه شبی میکشم از پنجره سر . اندوه که خورشید شدی تنگ غروب. افسوس که مهتاب شدی وقت سحر...!!!

عجب حکایتی!!!
حواسم را هر کجا پرت میکنم باز هم کنار تو می افتد...

امروز هم با(( بی تو)) بودن گذشت. خوش بحال ((یادم)) که همیشه با توست...

شب نزدیک است...
من دستم را روی شانه اش میگذارم و از تو برایش میگویم...
باران میگیرد...

دست ما نیست اگر گاهی پای حرفمان نمیمانیم یا احوالی نمیپرسیم چون بر زمینی زندگی میکنیم که هر روز خودش را هم دور میزند...

دنیا به من یاد داد هرکس پا داشته باشد روزی تو را ترک خواهد کرد...

دور باش اما نزدیک... من از نزدیک های دور میترسم...

گاهی به خاطرم ماندن را تحمل کن. رفتن از دست (همه) بر می آید...

دلم تنگ است اما هنوز تو در آن جا میشوی...چقدر ابعاد نبودنت عجیب است...

گاهی آنکه سراغی از تو نمیگیرد دلتنگ ترین برای دیدنت است و از شکاف چشمانش به نبودنت خیره میشود!
همیشه آنکه تو او را نمیبینی نامهربان نیست...

و چه احساس قشنگیست که در خلوت خود یاد یک خوب تو را غرق تماشا سازد...

حضورت در قلبم مثل نفس کشیدن است.آرام.بیصدا اما همیشگی...

کاش همیشه در کودکی میماندیم تا به جای دل هایمان سر زانو هایمان زخمی میشد...